یه روز عجیب: خدا نگهت داشت!
پریروز نزدیک ساعت هشت صبح یک خانومی به اوج زایمان خودش رسیده بود و منم لباس پوشیده، آماده بودم. داشت طبیعی زایمان میکرد ولی یک قرشمال بازی راه انداخته بود که بیا و ببین! تا من لباس پوشیدم و اومدم دیدم ماما بهبهانی اشک تو چشماشه وداره ساعد دستشو میشوره. گفتم: چیشده؟! دستشو نشون داد: کبود و خون آجین شده بود. ازمچ تا آرنج دستش گازگاز شده بود و جای دندون افتاده بود و داشت خون میومد! زائو گازش گرفته بود! گفتم: خدا بخیرکنه! بعدش رفتم توی اتاق و دیدم همه ماما ها دارن باهاش دعوامیکنن که اینقدر داد و بیداد نکنه. دو نفر دیگه هم داشتن همزمان زایمان میکردن و واقعا جو بدی درست کرده بود. میخواستم باهاش حرف بزنم ولی انقد بلند جیغ میکشید صدام...